پهلوان شهر من خسته بود ، زنجیر ها را هم خسته کرد
پهلوان دست دراز نکرد ، زنجیرها را باز کرد
خدا قوت پهلوان شهر من
دخترکی در شلوغی ایستاده بود ، به پهلوان خیره بود و آرام آرام اشک میریخت به دور از هیاهوی مردم...
پهلون رجز میخواند و میخواست زنجیرها را پاره کند به این سمت آن سمت میرفت از بس به خودش فشار می آورد که قرمز میشد اما...
اما این زنجیر لعنتی که پاره نمیشد ...
"پهلوان را دیدم ، غریبه ای آشنا بود ، مرد معروف یک محل بود ،قهرمان شهر بود ،ولی معتاد و خراب شد زنش دق کرد و مُرد قهرمان دار و ندارش را باخت ، زن و زندگی ، مال و ثروت و هرچه که داشت برایش فقط دختری به یادگار ماند ، پهلوان از آن شهر رفت ..."
دوباره امروز او را دیدم که دست بسته بود ، از فشار و درد به خود می پیچید نگاهی به دخترک داشت و نگاهی به جمعیت ، باید این زنجیر ها را پاره میکرد ، جمعیت نا امید شده بود که ناگهان پهلوان مکث کرد تمام اتفاقات در ذهنش مرور شد ، نمیدانم چه شد که دو صدا شنیدم ، نعره "یا حیدر" ، صدای "زنجیر و آسفالت" ، بغض دخترک ترکید و به سمت بابا دوید ، بابا که بغض امانش را بریده بود دخترک را در آغوش خود گرفت و فقط توانست بگویید: " جان بابا..."
مردم برای پهلون خرده پول میزاشتند ولی برای پهلوان آرامش دختر مهم بود و برای دختر آغوش بابا...
پهلوان برگشته بود کسی او را نمی شناخت ، اوضاع خوبی نداشت ولی هنوز هم مغرور بود ، نه گدایی میکرد و نه دست درازی ...
حالا قهرمان شهر پهلوان شده بود...