اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

سکوت را دوست دارم

شاید مرهمی باشد

مرهم برای زخمی که از آن می نالم

دوست دارم همه جا سیاه باشد

من سیاه را دوست دارم

من یک رنگی را دوست دارم

حتی اگر سیاه باشد ;

همیشه سایه بودم

ولی شاید این بار

در این سیاهیُ سکوت

خودم باشم . . .

شاید . . .


ŌKAMI
( 狼 )

آخرین مطالب

۵۳ مطلب با موضوع «دلنوشت» ثبت شده است

بیت المال

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ


چندسال پیش;
پشت میدان مین، چند نفر رفتند معبر باز کنند. یکیشون چند قدم که رفت برگشت، فکر کردم ترسیده!
پوتین هاشو درآورد و گفت: اینارو تازه از تدارکات گرفتم، بیت الماله، حیفه. بعد پایرهنه رفت و دیگه برنگشت...

یکی هم چند وقت پیش از بیت المال چند میلیارد گرفت و رفت ، البته اونم دیگه برنگشت...!


آدمی را آدمیت لازم است

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ


آموزگار عزیزم

سال ها گذشت،

و هنوز هم نوشته هامان آن قدر زیبا نیست که بالای سرمان قاب کنیم...

مشق امشب هم، مثل دیشب، مثل هر شب،

دو صفحه تمیز و زیبا می نویسیم؛

"آدمی را آدمیت لازم است"

زخم

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ


گرگ تنها ;

از دردها زوزه نمی کشد...

از رخم ها می نالد !

فاحشه

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ


شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفت شیخا هر آنچه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی


"حکیم عمرخیام"


تن های هرزه را سنگسار می کنند،غافل از آنکه شهر پر از فاحشه های مغزی است،و کسی نمی داند که مغزهای هرزه ویرانگرترند تا تن های هرزه ...

بومرنگ

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ب.ظ


بازی زندگی؛

بازی بومرنگ هاســـت

و پندار و کردار و سخنان انسان ؛ دیر یا زود

با دقتی حیرت انگیــــز

به سوی خود او

باز می گردد ...

خنده :(

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ


چقدر تلاش کردم مردم بفهمند ;

ولی آنها فقط خندیدند...!


پهلوان شهر من...

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ


پهلوان شهر من خسته بود ، زنجیر ها را هم خسته کرد

پهلوان دست دراز نکرد ، زنجیرها را باز کرد

خدا قوت پهلوان شهر من


دخترکی در شلوغی ایستاده بود ، به پهلوان خیره بود و آرام آرام اشک میریخت به دور از هیاهوی مردم...

پهلون رجز میخواند و میخواست زنجیرها را پاره کند به این سمت آن سمت میرفت از بس به خودش فشار می آورد که قرمز میشد اما...

اما این زنجیر لعنتی که پاره نمیشد ...

"پهلوان را دیدم ، غریبه ای آشنا بود ، مرد معروف یک محل بود ،قهرمان شهر بود ،ولی معتاد و خراب شد زنش دق کرد و مُرد قهرمان دار و ندارش را باخت ، زن و زندگی ، مال و ثروت و هرچه که داشت برایش فقط دختری به یادگار ماند ، پهلوان از آن شهر رفت ..."

دوباره امروز او را دیدم که دست بسته بود ، از فشار و درد به خود می پیچید نگاهی به دخترک داشت و نگاهی به جمعیت ، باید این زنجیر ها را پاره میکرد ، جمعیت نا امید شده بود که ناگهان پهلوان مکث کرد تمام اتفاقات در ذهنش مرور شد ، نمیدانم چه شد که دو صدا شنیدم ، نعره "یا حیدر" ، صدای "زنجیر و آسفالت" ، بغض دخترک ترکید و به سمت بابا دوید ، بابا که بغض امانش را بریده بود دخترک را در آغوش خود گرفت و فقط توانست بگویید: " جان بابا..."

مردم برای پهلون خرده پول میزاشتند ولی برای پهلوان آرامش دختر مهم بود و برای دختر آغوش بابا...

پهلوان برگشته بود کسی او را نمی شناخت ، اوضاع خوبی نداشت ولی هنوز هم مغرور بود ، نه گدایی میکرد و نه دست درازی ...

حالا قهرمان شهر پهلوان شده بود...


ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ...

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ


ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺍﻣﺎ ;

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻچیز، ﭘﺎﯾﺒﻨﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
.
ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ

ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻋﻘﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﻫﯿﭻ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ

ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ....

ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺍﻣﺎ ;

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ نیز ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﻧﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﺍﺯﻫﺮ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺁﺋﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺋﯿﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ

ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﮐﯿﺸﺎﻧﺸﺎﻥ، ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﮐﺎﻓﺮ ﻣﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭﻧﺪ

ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ !

ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﮐﺎﻓﺮ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ

ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺰ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻮﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ !!

ﺁﺩﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﺍﻣﺎ ;  ﺧﺪﺍ ، ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ...



باران آبرویم را خرید!

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ


باران آبرویم را خرید!

شبیه مردی که گریه نمیکند ، به خانه برگشتم...


سلطان طوس

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ب.ظ


جامانده های کرب و بلا را خبر کنید


سلطان طوس خریدارتان شده ست...