اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

سکوت را دوست دارم

شاید مرهمی باشد

مرهم برای زخمی که از آن می نالم

دوست دارم همه جا سیاه باشد

من سیاه را دوست دارم

من یک رنگی را دوست دارم

حتی اگر سیاه باشد ;

همیشه سایه بودم

ولی شاید این بار

در این سیاهیُ سکوت

خودم باشم . . .

شاید . . .


ŌKAMI
( 狼 )

آخرین مطالب

۵ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

امیر و قصاب

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ


دعوا شده بود

آقا امیرالمومنین(ع) رسید

گفت:آقای قصاب بذار بره!

قصاب گفت به تو ربطی نداره ودستشو برد بالا محکم گذاشت تو صورت حضرت علی(ع)

آقا سرشو انداخت پایین و رفت (زمان خلافت)

مردم ریختند و گفتند فهمیدی کیو زدی؟! قصاب گفت نه فضولی میکرد زدمش

گفتند زدی تو گوش حضرت علی(ع)خلیفه مسلمین

قصاب ساتور رو برداشت ودستشو قطع کرد

گفت دستی که بخوره توی صورت حضرت علی (ع) مال من نیست.


کعبه از نام علی باز پلی زد به بهشت ، چه مراعات نظیریست ، علــــی ، کـعبه ، بهشت...


***
امام زمان(ع):باهرگناهی که میکنی یه سیلی تو صورت من میزنی!




بنویس کاغذ نویس

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ


مرد پیر روستایی بود که برادرش به جبهه رفته بود ، چند مدتی بود که از محمدعلی خبری نبود نه نامه ای نه پیغامی ، برادر برایش چندین نامه نوشته بود ولی جوابی از طرف محمدعلی دریافت نکرده بود ، محمدعلی شیهد شده بود ولی برادرش خبر نداشت و هنوز امید دیدار محمدعلی رو داشت ، تو نامه پنجم اینطور برای محمدعلی مینویسه :


بینیویس کاغذ نویس بینیویس

می برار ممدلی ره عرض سلام

بنویس کاغذ نویس بنویس

بگو ان پنجمی کاغذ فدام

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه

بینویس تی کیشکه کاکول بوکوده

د باغی ده خو مرا نو فوکوده

سردرد به گده مر بی شوق و ذوق  

صبح سردهم مرا سلنگه بوق

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه

بنویس شهری کوجی خاخور تیشین

 چشمنه دوره کونه تازه کون واسین

حاج علی ام جی سربازی واگردسه

تی برای زایم ابوله ی شه مدرسه

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه  

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه

بنویس نه سر شمس علی عروس

اون بیرون بارده باز

واگویا کونه تی مار لج لجی  

می گبه زبان دراز

بنویس کاغد نویس

بنویس کاغد نویس

بنویس کلاچ ملاچی گاو تیشین ،سید رضاسقط بوکو

امی خانه سحرایه جاده دکفت،ایپچه کج زمین بشو

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه  

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه




بهترین دوست

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۳۸ ب.ظ


از وقتى که به یاد دارم؛ گیتار ١٢ سیم حبیب، یار و همراه همیشگى او بوده و هست.

حبیب بعد از انقلاب تا سال ١٣٦٢ (١٩٨٣ میلادى) در ایران زندگى کرد اما پس از جست و جوى بى نتیجه اش براى کار تصمیم گرفت از ایران خارج شود زیرا تنها کارى که در آن مهارت داشت (آهنگسازى و خواندن) در آن روزها در ایران جرم محسوب مى شد. در ابتدا براى حفظ بقاى گیتارش آن را (به صورت غیرقانونى) از ایران خارج کرد و چند ماه پس از آن، خودش هم به دنبال او هجرت کرد. هجرتى پر ماجرا که از ایران شروع شد و با گذر از ترکیه و ایتالیا به آمریکا ختم شد. آن ها سال ها با هم زندگى کردند، اشک ریختند و براى بیان این لحظات آثار ماندگارى خلق کردند.
و حالا شش سال است که با هم به ایران برگشته اند. هنوز هم تنها و غمگین، دل از همه گسسته اند... هنوز مى سازند... هنوز مى نوازند...

نگذاریم بار دیگر کوله بار ببندند...

استاد سختگیر

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ


یک استاد دانشگاه میگفت: یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم.

آری، اغلب ما نسبت به دیگران سختگیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحیح کنیم میبینیم: به آن خوبی که فکر میکنیم، نیستیم
️️️
"لطفا زیبا اندیشی را در زندگیتان فراموش نکنید"


مصلحت پادشاه

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ


عَسَى أَن تَکْرَهُواْ شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ. (بقره/ ۲۱۶) ‏

 چه بسا چیزی را دوست نمی‌دارید و آن چیز برای شما نیک باشد، و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید و آن چیز برای شما بد باشد، و خدا ( به رموز کارها آشنا است و از جمله مصلحت شما را ) می‌داند و شما ( از اسرار امور بی‌خبرید و مصلحت خود را چنان که شاید و باید ) نمی‌دانید.‏


روزی پادشاهی برای پوست‌کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!