اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

سکوت را دوست دارم

شاید مرهمی باشد

مرهم برای زخمی که از آن می نالم

دوست دارم همه جا سیاه باشد

من سیاه را دوست دارم

من یک رنگی را دوست دارم

حتی اگر سیاه باشد ;

همیشه سایه بودم

ولی شاید این بار

در این سیاهیُ سکوت

خودم باشم . . .

شاید . . .


ŌKAMI
( 狼 )

آخرین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گرگ زخمی» ثبت شده است

هوای دو نفره

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ


هوای دو نفره؛

نه ابر می خواهد ،

نه باران ،

 نه یک بعدازظهر پائیزی ،

کافیست حواسمان بهم باشد …

همین.

غریب

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۹ ب.ظ


چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟

که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج

زخم

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ


گرگ تنها ;

از دردها زوزه نمی کشد...

از رخم ها می نالد !

خنده :(

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ


چقدر تلاش کردم مردم بفهمند ;

ولی آنها فقط خندیدند...!


پهلوان شهر من...

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ


پهلوان شهر من خسته بود ، زنجیر ها را هم خسته کرد

پهلوان دست دراز نکرد ، زنجیرها را باز کرد

خدا قوت پهلوان شهر من


دخترکی در شلوغی ایستاده بود ، به پهلوان خیره بود و آرام آرام اشک میریخت به دور از هیاهوی مردم...

پهلون رجز میخواند و میخواست زنجیرها را پاره کند به این سمت آن سمت میرفت از بس به خودش فشار می آورد که قرمز میشد اما...

اما این زنجیر لعنتی که پاره نمیشد ...

"پهلوان را دیدم ، غریبه ای آشنا بود ، مرد معروف یک محل بود ،قهرمان شهر بود ،ولی معتاد و خراب شد زنش دق کرد و مُرد قهرمان دار و ندارش را باخت ، زن و زندگی ، مال و ثروت و هرچه که داشت برایش فقط دختری به یادگار ماند ، پهلوان از آن شهر رفت ..."

دوباره امروز او را دیدم که دست بسته بود ، از فشار و درد به خود می پیچید نگاهی به دخترک داشت و نگاهی به جمعیت ، باید این زنجیر ها را پاره میکرد ، جمعیت نا امید شده بود که ناگهان پهلوان مکث کرد تمام اتفاقات در ذهنش مرور شد ، نمیدانم چه شد که دو صدا شنیدم ، نعره "یا حیدر" ، صدای "زنجیر و آسفالت" ، بغض دخترک ترکید و به سمت بابا دوید ، بابا که بغض امانش را بریده بود دخترک را در آغوش خود گرفت و فقط توانست بگویید: " جان بابا..."

مردم برای پهلون خرده پول میزاشتند ولی برای پهلوان آرامش دختر مهم بود و برای دختر آغوش بابا...

پهلوان برگشته بود کسی او را نمی شناخت ، اوضاع خوبی نداشت ولی هنوز هم مغرور بود ، نه گدایی میکرد و نه دست درازی ...

حالا قهرمان شهر پهلوان شده بود...


باران آبرویم را خرید!

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ


باران آبرویم را خرید!

شبیه مردی که گریه نمیکند ، به خانه برگشتم...


سلامتی پدر

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۲ ب.ظ


سلامتی پدری که ساقی نبود


اما برا سلامتی بچه هاش صبح تا شب عرق میریخت

گرگ نما

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۳۲ ب.ظ


گرگ ها ، بد نیستند

گرگ ها ، فقط زندگی می کنند


امان از

شغال های گرگ نما

امان از

بره های گرگ پوش

امان از

گرگ نما ها


داستانم

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۵:۰۵ ب.ظ


اگر روزی خواستی داستانم رو برای کسی بیان کنی،

بگو بی کس بود اما کسی را بی کس نکرد،

تنها بود اما کسی را تنها نگذاشت،

دل شکسته بود اما دل کسی را نشکست،

کوه غم بود اما کسی را غم نداد،

شاید بد بود اما به کسی بدی نکرد...

تو را دوست می دارم

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ


تو را دوست می دارم

تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم

برای خاطر عطر گسترده بیکران

و برای خاطر عطر نان گرم