اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

گرگ نوشت ...

اوکامی

سکوت را دوست دارم

شاید مرهمی باشد

مرهم برای زخمی که از آن می نالم

دوست دارم همه جا سیاه باشد

من سیاه را دوست دارم

من یک رنگی را دوست دارم

حتی اگر سیاه باشد ;

همیشه سایه بودم

ولی شاید این بار

در این سیاهیُ سکوت

خودم باشم . . .

شاید . . .


ŌKAMI
( 狼 )

آخرین مطالب

۲۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

غریب

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۹ ب.ظ


چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟

که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج

بنویس کاغذ نویس

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ


مرد پیر روستایی بود که برادرش به جبهه رفته بود ، چند مدتی بود که از محمدعلی خبری نبود نه نامه ای نه پیغامی ، برادر برایش چندین نامه نوشته بود ولی جوابی از طرف محمدعلی دریافت نکرده بود ، محمدعلی شیهد شده بود ولی برادرش خبر نداشت و هنوز امید دیدار محمدعلی رو داشت ، تو نامه پنجم اینطور برای محمدعلی مینویسه :


بینیویس کاغذ نویس بینیویس

می برار ممدلی ره عرض سلام

بنویس کاغذ نویس بنویس

بگو ان پنجمی کاغذ فدام

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه

بینویس تی کیشکه کاکول بوکوده

د باغی ده خو مرا نو فوکوده

سردرد به گده مر بی شوق و ذوق  

صبح سردهم مرا سلنگه بوق

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه

بنویس شهری کوجی خاخور تیشین

 چشمنه دوره کونه تازه کون واسین

حاج علی ام جی سربازی واگردسه

تی برای زایم ابوله ی شه مدرسه

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه  

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه

بنویس نه سر شمس علی عروس

اون بیرون بارده باز

واگویا کونه تی مار لج لجی  

می گبه زبان دراز

بنویس کاغد نویس

بنویس کاغد نویس

بنویس کلاچ ملاچی گاو تیشین ،سید رضاسقط بوکو

امی خانه سحرایه جاده دکفت،ایپچه کج زمین بشو

هر چه بیشتر می چومه رایه پیه  

ممدلی ممدلی جی تو در به در مرا کاغذ ایه




دکلمه تنهایی

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۷ ب.ظ


قطره قطره اگر چه آب شدیم ابر بودیم و آفتاب شدیم

ساخت ما را همان که می پنداشت ,به یکی جرعه اش خراب شدیم

رنگ سال گذشته را دارد همه ی لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم

دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم

یک نفر از غبار می آید مژده ی تازه ی تو تکراری ست

یک نفر از غبار آمد و زد زخم های همیشه بر بالم

باز در جمع تازه ی اضداد حال و روزی نگفتنی دارم

هم نمی دانم از چه می خندم ,هم نمی دانم از چه می نالم

راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشایی است

به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم

دوستانی عمیق آمده اند چهره هایی که غرقشان شده ام

میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم

چندیست شعر هایم را جز برای خودم نمی خوانم

شاید از بس صدایشان زده ام دوست دارند دوستان لالم


تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین غمی نیست

حوّا ی من بر من مگیر این خود ستایی را

که بی شک تنها تر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

تا روشنم شد، در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست،

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر، آن را

در دست های بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر,اگر چه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست


فاحشه

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ق.ظ


شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفت شیخا هر آنچه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی


"حکیم عمرخیام"


تن های هرزه را سنگسار می کنند،غافل از آنکه شهر پر از فاحشه های مغزی است،و کسی نمی داند که مغزهای هرزه ویرانگرترند تا تن های هرزه ...

بنفشه گل

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۱۰ ب.ظ


بنفشه گول بیرون بامو به یاد باوِر تی عهدِ


بُگُوفتُی بی وقت بهار آیَمَ تی وَر با خنده


گول باران سبزان سَر قاصد بوبو بنفشه


فصل بهار بامو ، بیا ، می دیل بوبوسته زنده


از یاد بُبوردی تو مگر (چِرا؟)  قولو قرارَ


هِی(دِ) ناز نوکُن ، بیا می وَر ، وقت بهارَ


دنیا بجا نمانه


غیر از وفا چی مانه؟


چوم نرگسَ دوخانه


دیم سرخ گولَ مانه


دارم تره دِ غم نارَم ، می نازنین نازدانه


یا علی

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ


خدا با اسم اعظم یا علی گفت

ملک در اولین دم یا علی گفت

عجب سری است در خلقت که از خاک

چو برمی خاست آدم یا علی گفت

عصا در دست موسی اژدها شد

کلیم آنجا مسلم یا علی گفت

مسیحا دم از آن گردید عیسی

که در دامان مریم یا علی گفت

محمد در شب معراج برخاست

به قصد قرب اعظم یا علی گفت

ز لیلایی شنیدم یا علی گفت

به مجنونی رسیدم یا علی گفت

مگر این وادی دارالجنون است

که هر دیوانه دیدم یا علی گفت

چمن با ریزش باران رحمت

دعایی کرد و او هم یا علی گفت

نسیمی غنچه ای را باز می کرد

به گوش غنچه کم کم یا علی گفت

علی را ضربتی کاری نمی شد

گمانم ابن ملجم یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده می شد

یقین آنجا علی هم یا علی گفت

ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ...

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ب.ظ


ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻧﮑﺎﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭِ ﺳﻮﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ میﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ

ﻭﺍﺳﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِ ﺩﻝِ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ...!


مسکین

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ب.ظ


مسکینی دیدم با کفش پاره

شکر میکرد خدا را

گفتم که کفش پاره

شکر خدا ندارد

گفتا یکی شکر میکرد

دیدم که پا ندارد

پارو بزن

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ب.ظ


پارو بزن ، پارو بزن قایقت را

به آرامی ، در مسیر رودخانه

شاد و بی خیال

که زندگی رویایی بیش نیست.

 

پارو بزن ، پارو بزن قایقت را

از میان فاضلاب های سمی

شاد و بی خیال

با لبخند .
 

تصور کن...

يكشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ


همه خون ها یکرنگ هستن ; قــرمــز


تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته

جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته

جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست

جواب هم صدایی ها پلیس زِد شورش نیست

نه بمب هسته ای داره، نه بمب افکن نه خمپاره

دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نمی زاره

همه آزاده آزادن، همه بی درد بی دردن

تو روزنامه نمی خونی، نهنگا خودکشی کردن



جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت

بدون ظلم خود کامه، بدون وحشت و تابوت

جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی

لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی



تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه

اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه

تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه س

تمام جنگای دنیا، شدن مشمول آتش بس

کسی آقای عالم نیست، برابر با هم اند مردم

دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه ی گندم

بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا

تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا